یک روز وقتی
از زیر سایه های ملایم خوشبختی
پرسه زنان
به خانه برمیگشتیم
از زیر سایه های مرتب مصنوعی
مردان ارشیتکت را دیدم
در صف کراوات
چرت میزدند
ماندن چقدر حقارت اور است
وقتی که عزم تو ماندن باشد
حتی روز
پنجره ها به سمت تاریکی
باز میشوند
اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی
برای رفتن
همیشه فرصت هست
این دریچه را باز کن
چه همهمه ای می اید
گویا
مرغ و متکا توزیع میکنند
اینها که در صف ایستاده اند
به خوردن و خوابیدن معتادند
وقتی بهانه ای
برای بودن نداشته باشی
در صف ایستادن
خود بهانه میشود
و برای زدودن خستگی بعداز صف
ورق زدن
یک کلکسیون تمبر
چقدر به نظرت جالب میاید
امروز
در روزنامه خواندم
ته سیگارهای چرچیل را
به قیمت گزافی فروخته اند
اه خدایا
ادم برای سقوط
چه شتابی دارد
دیروز در باغ وحش
شمپانزه ای دیدم
که به نظریه داروین
فکر میکرد
چگونه میتوان
با این همه تفاوت
بی تفاوت ماند؟
پشت این حصار
چه سیاهی عظیمی خوابیده است
به دلم گفتم:برگرد برای رفتن فکری بکنیم
من هم می میرم اما نه مثل ... سلمان هراتی گرامی