- فصل تقسیم گل و گندم و لبخند
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنة تقسیم فراوانیها
با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما، جای چراغانیها
حالیا! دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بیسر و سامانیها
وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی!
ای سرانگشت تو آغاز گلافشانیها!
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزلها و غزلخوانیها...
سایة امن کسای تو مرا بر سر، بس!
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحة روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها
طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى
زسمت مشرق جغرافیاى عریانى
دوباره پلک دلم مى پرد، نشانه چیست؟
شنیده ام که مى آید کسى به مهمانى
کسى که سبزتر است از هزار بار بها
ر کسى، شگفت کسى، آن چنان که مى دانى
تو از حوالى اقلیم هر کجاآباد بیا
که مى رود شهر ما رو به ویرانى
در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست
که روشن است در این کوچه هاى ظلمانى
کنار نام تو لنگر گرفت کشتى عشق
بیا که نام تو آرامشى است توفانى
باران
بهاران را
جدّی نمیگیرد.
چشمان من
خیل غباران را.
هرچند
از جادههای شسته رُفته،
از این خیابانهای قیراندود
دیگر غباری برنخواهد خاست؛
هرچند
با آفتاب رنگ و رو رَفته
از روی این دریای سرب و دود،
هرگز بخاری برنخواهد خاست؛
امّا،
حتّی سواد هر غباری نیز
در چشم من دیگر
معنای دیدار سواری نیست؛
این چشمها
از من دلیل تازه میخواهند!