http://hegrat.ParsiBlog.com | ||
از یاد نمی برم آن روز را که با پدر گفتم:
پدر جان! چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری؟ گفت: فرزندم! پروانه ها همه چنین اند. گفتم: مادر مرا چه روزی زاد؟ گفت: جمعه. گفتم: و شما. گفت: جمعه. گفتم: برادران و خواهرانم؟ گفت: جمعه. گفتم: چگونه است که ما همه جمعه گانیم؟ گفت: در روزگار نامرادی، هر روز جمعه است، و جمعه ها صبح و ظهر و شام ندارند، همه عصرند. با گوشه جامه سبز دعا، اشک از چشم های خود دزدید و گفت: فرزندم! امروز چه روزی است؟ گفتم: جمعه. گفت: تا جمعه موعود، چند آدینه راه است؟ گفتم: یک یا حسین دیگر. گفت: حسین را، تو می شناسی؟ گفتم: همان نیست که صبحهای جمعه پرده خوان ندبه خون است؟ گفت: و عصرهای جمعه، کبوتران فرج را، یک یک بر بام انتقام می نشاند. مادرم به ما پیوست. دلگیر بود، اما مهربان. چادر بی رنگ و روی شب فامش را هنوز از سر برنداشته بود که از بیت الاحزان پرسید. نگاه پدر به سوی ما لغزید و چشمهای من، در افق خیره ماند. پدر یا مادر، نمی دانم، یکی گفت: شاید امروز، شاید فردا، شاید ... همین جمعه. [ سه شنبه 86/6/6 ] [ 1:33 عصر ] [ حسین ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |