به مناسبت هشتم تیر ماه، روز مبارزه با سلاحهای شیمیایی و میکروبی
نشسته بود یه گوشه، زانو بغل کرده بود
انگاری غیر از خودش، تو دنیا هیچکس نبود
گریه میکرد زار زار، هقهق و هقهق میکرد
هر کی گریهشو میدید، از گریهاش دق میکرد
رفتم جلو به پیشش، دست رو سرش گذاشتم
غصههای عجیبشو روی دلم میکاشتم
هنوز هقهق میکرد، گریه امون نمیداد
اجازه باریدن، به آسمون نمیداد
گریه امون نمیداد، حرف دلش رو بگه
امون بهش نمیداد که مشکلش رو بگه
صورتشو میگرفت، انگار یه جور حیا داشت
نمیدونم، شاید هم از روی من ابا داشت
یه قطره اشک از چشاش، غلتید افتاد جلو پاش
اومد اونو خاک کنه، آروم با انگشت پاش
یهو خودش رو جمع کرد، زانوهاشو رها کرد
سرش را از دست من، با ترس و لرز جدا کرد
من به خودم اومدم، انگاری تازه فهمید
که من پیش اون هستم، آره، تازه منو دید
با چشمای کوچولوش، گفت که من چی بگم
طاقتشو نداری، بگم یه قطره از یم
اون طرفی، بابامه، این یکی هم مادرم
اون یکی هم برادر، این یکی هم خواهرم
صورت ماهش دیدم، پر شده از آبله
حتی دور چشاش هم، دیدم پر از تاوله
لباش دیدم تکون خورد، آروم آروم وا میشد
هر کی لباشو میدید، محو تماشا میشد
خواست که یه چیزی بگه، طفلکی خیلی زور زد
ولی تاول ترکید، چرک و خونش بیرون زد
رنگش یه دفعه برگشت، سینش به سرفه افتاد
گفتم بسه حرف نزن، قلب من از جا افتاد
از دهنش به جا حرف، یه لخته خون بیرون شد
توی سر من خراب، زمین و آسمون شد
دست و پامو جمع کردم، یهو عقب کشیدم
باور کنید مرگمو، با چشمای خود دیدم
بعد یه مدتی که آروم شدم دوباره
نزدیک اون اومدم، گریه میکرد بیچاره
با نگاه غریبش، میگفت که دارم میرم
میگفت به همه بگید، چه جور دارم میمیرم
با دستای لرزونم، شونههاشو گرفتم
آروم آروم سرشو رو زانوهام گذاشتم
نگاه کردم به بالا، به آسمون آبی
یکی به من داشت میگفت: تو بیداری یا خوابی؟
میگفت: ای آدما! گناه ماها چی بود؟
این بچه کوچولو، از شما چی خواسته بود؟
بغض گلویم رو گرفت، این دفعه اون آروم بود
قلب پرستوییاش، رو لب پشت بوم بود